کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

اولین سفر چند روزه ی تو...

امروز قراره بریم تهران خونه ی عمو آرش دو روز بمونیم کیاوشم .منتظر بابا مهدی هستیم تا بیاد(رفته کارواش). جمعه قراره بریم دوستای نینی سایتیمونو و نینی های خوشگلشونو ببینیم خیلی خوشحالم و ذوق دارم الان ساعت ١٢ظهره و بزور خوابوندمت تا وسیله هامونو جمع کنم اما اومدم اینجا وبلاگتو بروز کنم خب دیگه برم تا بابات نیومده حتما عکست رو همراه بقیه نینی ها میذارم. راستیییییییی چند روزه  اسمتو میشناسی و صدات میکنیم برمیگردی نگامون میکنی عاشقانه عاشقتم.... ...
15 آبان 1392

اولین غلت پسرکم

امروز سه ماه و ١٨ روزه شدی پسرم .صبح تو رو مثل همیشه دمر گذاشتم که سرتو بالا بیاری و من کیف کنم در همون حال رفتم اشپزخونه که صبحونه رو حاضر کنم وقتی برگشتم دیدم یه پهلو شدی داشتم از ذوق میمردم اما خوشحالیمو بروز ندادم که ببینم چیکار میکنی یهو برگشتی بسمت تشک بازیت اینقدر جیغ کشیدم و دست زدم برات که اول متعجب نگام کردی بعد خندیدی قربون اون قیافه ی مردونه ات  سریع به باباتم زنگ زدم و گفتم اونم ذوق کرد بعد به مامانی خبر دادم و اونم کلی ذوق کرد بابا عصرکاره منو تو تنهاییم زنگ زدم مامانی و بابایی بیان پیشمون خاله گلبرگ هر روز از وایبر عکساتو میبینه و هیجانزده میشه همش نگران اینه که از ابادان برگرده تو واسش غریبی نکنی منم بهش گفتم که تو ...
13 آبان 1392

بزرگ شدن تو...

پسرم داری روز بروز بزرگتر میشی و کوچیک شدن لباسات نشون دهنده ی اینه و هر روز کارای جدید و شیرین میکنی امروز سه ماه و ١٠ روزه شدی و چند روزه موقع شیر خوردن ،خوردنو ول میکنی و با چشای قشنگت نگام میکنی بهت میخندم و باهات حرف میزنم لبخند شیرینت رو تحویلم میدی و گاهی قهقهه میزنی و اون خنده ی بی دندونت دلمو میبره... وقتی هم دمر میخوابونمت و روبروت میشینم و صدات میکنم تلاش میکنی نگام کنی سرت رو بالا میاری اما هنوز خیلی کامل نشده و زودی خسته میشی اما لبخند روی لباته... چند روز پیش سرمای بدی خوردم(از بابات گرفتم )خیلی نگران بودم تو نگیری  بابات کلی بهم رسید وفرداش رفتم خونه ی مامانی چون بابا از صبح کار داشت و تا شبم نمیومد منم که نمیتونستم ...
5 آبان 1392
1